از سوی عشق می آیی ...فریب در کارت نیست.
سلام(می کنی) و مانند هر روز با صدایی ضعیف اما زیبا و ظریف:....اجازه می خواهی!
بلند جواب می دهیم :سلام.
خیلی خوب هست که دوباره می بینمت. در این روزها . دلم برایت تنگ شده....
راستش امروزه بیشتر به تو و دست های نجیبت فکر می کنم.
بعد از آن روز یاد گرفتم همه انسان ها.....همه که نه! بیشترشان هم سر دارند و هم مغز.
همیشه خدا ساکت بودی....نگاهت قرار سکوت داشت.
سیدی را یاد گرفته بودی....به یا داشتی سیدی به نجابت است .
در چه فکری؟......زندگی کردن سخت شده!
چند بار سعی کردم بپرسم دلیل سکوتت چه بود؟
چرا هر وقت من احساس می کنم می خواهی فریاد زنی و حرفی... :
می گویی:بگذریم..و می گذری و می بخشی.
و من تازه یاد می گیرم ...با هر سختی :آسانی است!!!